دسته بندی-تجربه دیگران

خاطره‌‌ای از شب عید میلاد رسول خدا (ص)

رفتم تا موهای باقیمانده رو سروسامون بدم نشستم و دوست ما سلاحشو برداشت و شروع کرد به سلاخی کله مبارک!
کمی که گذشت دیدم دائما بدو بیراه میگه و به زمین و زمان ناسزا. بندرت اینجوری دیده بودمش گفتم جان؟ چی شده؟
بازم شروع کرد حرفایی زد که هم خندم گرفته بود و هم متوجه شدم دیگه فشارهای روانی از آستانه تحملش فراتر رفته. با خودم گفتم امشب شب تولد پیامبر رحمت هم هست واجبه شبشو بسازم! یکم باهاش حرف زدم تا کمی متعادل بشه و بعدش گفتم کارت که تموم شد اگه مشتری نداری بذار یه آچار کشیت کنم وضعیتت قرمزه!
با ناباوری گفت باشه!…
سفره بسته به گردنم رو باز کرد و صندلی رو چرخوندم به سمتش و او هم نشست روبروم. از زندگی و کار و کرونا و کمی درامد و سختی زندگی و بیعدالتی اجتماعی و ….هرچی دوس داشت گفت، گفتم دوست من، نیازی به اینهمه قصه نیس به من نگاه کن و حرفامو گوش کن و ضربات رو مثل من بزن….یک ربع بعد:
او: آره راست میگی واقعا آدم اینهمه چیزی برای خوشحالی و شکرگزاری داره اصلا بهتره کینه هارو بریزیم دور، نه؟!
گفتم آره چرا که نه! بشدت خندم گرفته بود چرا که آدمی با اون حال، داشت سخنرانی انگیزشی میکرد!!! خدارو شکر کردم و او را در حالی که هم بهت زده بود و هم آرام شده بود ترک کردم. خداوندا شکرت میکنم برای چنین معجزه ای که به بندگانت عطا کردی. اما یک نکته کنکوری: لطفا هرجا میروید گوینده اخبار بد، ناکامی ها، نگرانی ها، ترسها و نظایر این نباشید چراکه امثال دوست من در طول روز بواسطه شغلشان قربانی اینگونه بمبارانها هستند.
عزیزان عیدتون مبارک، سالم وشاد باشید.

داستان واقعی

زندگی خیلی سختی رو گذرانده بود- بسیار مستاصل بود و وقتی که بمن معرفی شد در بدترین شرایط بود بگفته خودش قصد خودکشی داشت و البته صدمه زدن به کسانی که ازشون بشدت خشمگین بود…

یک جوان کم سن و سال با گذشته ای نه چندان جالب.

وقتی دیدمش آرام و قرار نداشت حتی نمیتونست رو صندلی بشینه. سعی کردم آرومش کنم و ازش بخام که رو خاطراتش تمرکز کنه و از مشکلاتش تیتر وار برام بگه.

گفت من داروی بیهوشی هم بخورم فایده نداره اونقدر از همه متنفرم که باید یه نفرو بکشم تا آروم شم!

مدتی گذشت و برام حرف زد.

کار شروع شد چیزی در حدود ۴۰ دقیقه حرف زد و ۱۵ دقیقه هم کار انرژیک انجام شد

ناگهان از روی صندلی بلند شد و با لبخندی عمیق از پیشم رفت! بهش گفتم صبر کن هنوز کار تموم نیست! گفت بخدا هیچیم نیس میخوام برم کار دارم!!

گفتم نری کسی رو بکشی!! گفت نه بابا میخوام برم کارام مونده و رفت…

من با بهت به او نگاه میکردم! هر بار که نتیجه ای شگرف حاصل میشد در قدرت خداوند حیران می ماندم. یعنی چه رازی است در جریان های انرژیک؟