حالش از همه چیز بهم میخورد حس میکرد دنیا به آخر رسیده دیگر به هیچ چیز امید نداشت خسته بود از یک دنیا تکرار!
مغزش انبوهی از افکار تکراری و آزاردهنده که گویی هیچ راهی برای گریختن از آنها وجود نداشت رو به هر چه میکرد تکرار بود و تکرار!
تنها یک راه به ذهنش رسید: قصه شروع نشده را پایان دهد…
اینک دنیا دنیا نگاه سرزنش گر را هم باید تحمل میکرد اما برای پایان دادن مصمم بود و دیگر هیچ نگاهی برایش اهمیت نداشت…
سالها این حملات را تجربه کرده بود حتی از شنیدن چیزی بنام مشاوره یا رفتن به سراغ فلان روان پزشک حالش بد میشد!
گوشی را برداشت و برای هم قصهاش نوشت: ای شیخ پاکدامن معذور دار مارا…
شکر خداوند دوستی به من خبر داد و شرح مختصری گفت و از من خواست چاره ای بیندیشم. گفتم فقط سعی کن او را متقاعد کنی که یک بار او را ببینم و الحمدلله چنین شد.
گاهی انباری از باروتیم که یک جرقه میتواند هستی ما را نابود کند و درست در همین لحظه نباید عجله کرد. سرزنش کردن بیمار و برچسب زدن و قضاوتهای مکرر میتواند همان جرقه باشد. بهترین کار در زمانی که نمیدانیم مشکل چیست سکوت است.
اجازه دهیم بیمار حرف بزند احساس ارامش کند تا زمانی که راهی پیدا شود یا از این بحران عبور کند.
بدترین حالت این است که ما هم صبرمان تمام شود و ناخواسته جرقه را بزنیم!
یک جلسه برگزار شد و امروز بلطف الهی چهره ای آرام و خندان و پر از انگیزه و امید پاسخ خداوند است بهمان دیدار مبارک.